دوستی نوشته بود «از تهران فرار کردیم و آمدیم دریاکنار…» و این منو پرت کرد هم به خاطرات خوب دوران کودکی و نوجوانی، هم به خاطرات تلخ دوران موشکباران. موشکباران قبلی. ۳۷ سال پیش!
کلاس اول راهنمایی بودم که موشکبارانها شروع شد. کمتر از یکسال بود که برگشته بودیم ایران بعد از مدتی اقامت در اروپا. قبل از امتحانات ثلث دوم، موشکباران عراقیها شروع شد. مدرسه تعطیل شد. اسبابکشی کردیم به زیرزمینهای خانه خودمان که چون از بتنآرمه ساخته شده بود،امن بود. کلانتری منطقه آمد برای بررسی و گفت زیرزمین ما امنه و یک علامت داد به ما که بگذاریم دم خانه وقتی آژیر قرمز میزنند و کسی در خیابان است، بیاید در زیرزمین ما پناه بگیرد. تجربه جالبی بود. یکی دوبار کسانی آمدند و در حال ترس از مرگ، با آدمهای ناشناس، شناس شدیم! برای من بچه، تفریحی بود!
برای مامانم اما نه. عید که شد، گفت باروبندیل رو ببندیم و بریم دریاکنار. من و خواهرم خوشحال و شاد از عید در شمال (کم میرفتیم چون مامانم میگفت سرد است و نمور). پشت ماشین را حسبالمعمول پر خوراکی و کتاب کردیم و رفتیم به جاده فیروزکوه. جگرخوردن همیشگی در دماوند اجرا شد و «آمل و بابل و بابلسر، کنار دریا!» و رسیدیم دریاکنار. در خانه رو که بازکردیم، بوی همیشگی نم و نا به صورتم زد. برای من بوی شمال و دریا و آزادی و ولگشتن بود. دویدم دراتاقم دنبال اسباببازیهایی که سالی بکی دوبار میدیدمشان و لباسهای نم گرفته و کتابهای بادکرده از رطوبت.
اولش خوب بود. خوش میگذشت. کباب ماهی اوزون برون و کولی سرخ کرده و دوچرخه سواری با دوچرخه زنگ زدهام در بلوار اصلی دریاکنار و کندن نی از «تپه مخفی» و ادای شمشیربازها در آوردن.
اما بعدش حال مامانم شروع کرد بد شدن. مشکل گوارشی و دلدرد و خستگی وسردرد و بیحوصلگی و این که دیگر ماهی نمیخورد! مامان من ماهی نمیخورد؟ مگر میشود؟!
بعد عید تمام شد و گفتند بروید مدرسههای محلی. من را گذاشتند مدرسه در بابلسر با صدها فرارکرده دیگر. بچههای محلی چپچپنگاه میکردند و به لهجه محلی لغز میخواندند. از «بچه سوسول بالاشهری» شده بودیم «جنگزده»! یکروز رفتم و روز بعدش خودم را در اتاقم قفل کردم که نبرندم! گفتم خودم درس میخوانم و بابام فارسی و ریاضی کمکم کند و مامانم زبان انگلیسی و علوم! میترا گفت من ریاضی درسش میدهم و اینطوری خودش هم از زیر مدرسه رفتن فرار کرد!
کمکم، محیط دریاکنار از شهرک تفریحی ساحلی که سالی ۱-۲ ماه حداکثر درش بودیم، تبدیل شد به محیطی کسلکننده. دریا نمیشد رفت هنوز. کاری برای کردن نبود. قرقر دوچرخه زنگزده روی اعصاب بود. نیزار دیگر جالب نبود. پسر خیابان ۱۴ که اول رفیق بود، حالا شده بود اذیتکننده. تمام کتابها را بارها خوانده بودم. در بابلسر یک کتابفروشی هم نبود و در بابل، فقط یک کتابفروشی و نوشتافزاری که قرآن و نهجالبلاغه داشت و کتابهای ژولورن که سالها قبل خوانده بودم. حال مامان هم هرروز بدتر میشد. دوماه و نیم دریاکنار بودیم و حالا لهله برگشت به تهران میزدم.
اواسط خرداد برگشتیم تهران. گفتند مدارس تابستانه است و باید تا آخر تیر بروید مدرسه. حال مامانم بهتر شده بود اما وزن زیادی اضافه کرده بود. بخاطر نگرانی و هم بخاطر سلامتی، هرروز تا دم مدرسه با من میامد و برمیگشت. بالارفتن از کوچه طوسی و بعد برگشتن و بالارفتن از تپه الهیه در تابستان تهران، با روپوش و روسری! اما حالش بهتر بود…
تا آخر تیر مدرسه رفتیم و به صدام و وزیرآموزش پرورش فحش دادیم. درس نخواندیم و امتحانها را نصفه و نیمه دادیم، اما معلمها به همه ۱۹ و ۲۰ دادند. همه شاگرد اول شدیم، حتی آن همکلاسی که وقتی ازش پرسیدند «تو چرا اصلا میای مدرسه؟» با لودگی جواب داد: «آقا ما نمییایم، میفرستنمون!»
وسطهای تیر، مامانم که با بعضی مادرهای نگران دیگر دوست شده بود، به توصیه یکیشان رفت آزمایشگاه و یک آزمایش داد که ببیند چرا حالش اینقدر بداست و چرا اینقدر چاق شده.
نتیجهاش جالب بود و هیجان انگیز: اسمش میلاد است و الان ۳۶ سالاش است!